یارب آن آهوی مشکین بختن بازرسان
وآن سهی سرو خرامان بچمن بازرسان.
حافظ.
آهوی. ( اِ ) ( در حال اضافه ) عیب :
ولیکن نبیند کس آهوی خویش
ترا روشن آید همی خوی خویش.
فردوسی.
چنین گفت آنکس که آهوی خویش ببیند بگرداند آیین و کیش.
فردوسی.
چه فرمائیَم چیست نیروی من تو دانی هنرها و آهوی من.
فردوسی.
هر آنکس که آهوی تو با تو گفت همه راستیها گشاد از نهفت.
فردوسی.
اهوی. [ اَ هَْ وا ] ( ع ن تف ) دوست تر. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).