آفریده مردمان مر رنج را
پیشه کرده رنج جان آهنج را.
رودکی.
آفرین بادا برآن شمشیر جان آهنج تو.قطران.
بدست راد تو اندر حسام جان آهنج بدان صفت که بود در میان بحر نهنگ.
کمال اسماعیل.
که آن ترک در جنگ نر اژدهاست دم آهنج و در کینه ابر بلاست.
فردوسی.
بدو گفت کای مردم بی بهاببین آن دم آهنج نر اژدها.
فردوسی.
بدو گفت شنگل که ما را بلاست که بر بوم ما بر یکی اژدهاست
بخشکی و دریا همی بگذرد
نهنگ دم آهنج را بشکرد.
فردوسی.
شه عالم آهنج گیتی نورددر آن خاک یک ماه کرد آبخورد.
نظامی.
گر ز حبس باد قولنجت کندچارمیخ معده آهنجت کند.
؟
الکُلاّب ؛ سکارآهنج. النباش ؛ کفن آهنج. المنشال ؛ گوشت آهنج. ( دهار ). || ( اِ ) آهنگ. عزم. اراده. قصد.