ضرب المثل
اهل بخیه هست
در گذشته پالان دوزی پیر در شهری زندگی می کرد. وی بسیار کار می کرد اما نمی توانست پول زیادی به دست آورد و از این بابت غمگین بود و غصه می خورد.
روزی از روزها بازرگانی از شهری دور به خانه ی پالان دوز آمد و از او خواست تا برای الاغش پالانی نو بدوزد همچنین برای دیگر الاغان و قاطرانش هم پالان هایی نو می خواست.
... [مشاهده متن کامل]
پالان دوز از اینکه مشتری خوبی گیرش آمده بود خوش حال شد و مشغول دوختن پالان ها شد. پس از اینکه همه ی پالان ها را دوخت، بازرگان پولی افزون بر دستمزدش به او داد و به پالان دوز گفت که پادشاه مسابقه ای برای دوزندگان برگزار خواهد کرد و می خواهد کسی را از میان آن ها یکی را برگزیند پس اگر کسی را می شناسی به او خبر بده و بگو فلان روز در دربار آماده باشد.
پالان دوز به فکر فرو رفت و پس از چند روز بار سفر بست تا به سمت دربار پادشاه به راه افتد و پس از چند روز در روز مسابقه به دربار رسید. در دربار، خیاطان زیادی از شهرهای مختلف گردآمده بودند. هر کدام از خیاطان به ترتیب نزد پادشاه می رفتند و نمونه کارهای خود را به پادشاه نشان می دادند تا پادشاه بهترین آن ها را برگزیند سپس نوبت به پالان دوز رسید و پالان دوز به محضر پادشاه حاضر شد.
پادشاه و درباریان وقتی پالان دوز و پالان هایی که در دستش بود را دیدند بسیار تعجب کردند. پادشاه ابتدا با دیدن این صحنه بسیار خشمگین شد و گمان برد که وی قصد توهین به او را داشته است اما هنگامی که از او سوالاتی پرسید دانست که از روی سادگی به آن جا آمده است.
برای همین خشمش را فرو برد و گفت: �ما از دوزندگان لباس دعوت کرده ایم تا از بین آن ها کسی را برای دوختن لباس هایمان برگزینیم اکنون تو این جا چه کار می کنی؟�
پالان دوز گفت: �همه ی ما سوزنی در دست می گیریم و به پارچه ای بخیه می زنیم، حال یکی به پارچه ای ظریف بخیه می زند و یکی چون من به پارچه ی زبر و خشن ولی دراصل همه ی ما اهل بخیه هستیم�.
اهل بخیه هست
در گذشته پالان دوزی پیر در شهری زندگی می کرد. وی بسیار کار می کرد اما نمی توانست پول زیادی به دست آورد و از این بابت غمگین بود و غصه می خورد.
روزی از روزها بازرگانی از شهری دور به خانه ی پالان دوز آمد و از او خواست تا برای الاغش پالانی نو بدوزد همچنین برای دیگر الاغان و قاطرانش هم پالان هایی نو می خواست.
... [مشاهده متن کامل]
پالان دوز از اینکه مشتری خوبی گیرش آمده بود خوش حال شد و مشغول دوختن پالان ها شد. پس از اینکه همه ی پالان ها را دوخت، بازرگان پولی افزون بر دستمزدش به او داد و به پالان دوز گفت که پادشاه مسابقه ای برای دوزندگان برگزار خواهد کرد و می خواهد کسی را از میان آن ها یکی را برگزیند پس اگر کسی را می شناسی به او خبر بده و بگو فلان روز در دربار آماده باشد.
پالان دوز به فکر فرو رفت و پس از چند روز بار سفر بست تا به سمت دربار پادشاه به راه افتد و پس از چند روز در روز مسابقه به دربار رسید. در دربار، خیاطان زیادی از شهرهای مختلف گردآمده بودند. هر کدام از خیاطان به ترتیب نزد پادشاه می رفتند و نمونه کارهای خود را به پادشاه نشان می دادند تا پادشاه بهترین آن ها را برگزیند سپس نوبت به پالان دوز رسید و پالان دوز به محضر پادشاه حاضر شد.
پادشاه و درباریان وقتی پالان دوز و پالان هایی که در دستش بود را دیدند بسیار تعجب کردند. پادشاه ابتدا با دیدن این صحنه بسیار خشمگین شد و گمان برد که وی قصد توهین به او را داشته است اما هنگامی که از او سوالاتی پرسید دانست که از روی سادگی به آن جا آمده است.
برای همین خشمش را فرو برد و گفت: �ما از دوزندگان لباس دعوت کرده ایم تا از بین آن ها کسی را برای دوختن لباس هایمان برگزینیم اکنون تو این جا چه کار می کنی؟�
پالان دوز گفت: �همه ی ما سوزنی در دست می گیریم و به پارچه ای بخیه می زنیم، حال یکی به پارچه ای ظریف بخیه می زند و یکی چون من به پارچه ی زبر و خشن ولی دراصل همه ی ما اهل بخیه هستیم�.