لغت نامه دهخدا
- انگیخته کردن ؛ برپا کردن : قصد آن دارد که پل تباه کند تا لب آب بگیرد و فسادی کند انگیخته بس بزرگ. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 578 ).
|| تحریک شده. ( ناظم الاطباء ). برشورانیده. شورانیده شده. ( ناظم الاطباء ). || مبعوث. ( یادداشت مؤلف ). || جهانیده. ( آنندراج ) ( فرهنگ فارسی معین ). || برجسته. ( یادداشت مؤلف ). برآمده. برجسته. مجسمه مانند : نقاش چابک دست از قلم صورتها انگیزد و بپردازد چنانکه بنظر انگیخته نماید و مسطح باشد و دیگری مسطح نماید و انگیخته باشد. ( کلیله و دمنه ). تماثیل جمع تمثال باشد و هو تفعال من المثال والمثل مرادصورت انگیخته است. ( تفسیر ابوالفتوح رازی ج 4 ص 357 ).|| لعبت. بت. ( از آنندراج ).
فرهنگ فارسی
فرهنگ عمید
۲. وادارشده.
پیشنهاد کاربران
برجسته
. . که در نظر انگیخته نماید و مسطح باشد و مسطح باشد و انگیخته نماید.
کتاب کلیله و دمنه
. . که در نظر انگیخته نماید و مسطح باشد و مسطح باشد و انگیخته نماید.
کتاب کلیله و دمنه