انگشت دست خویش بدندان کند عدو
چون بر زه کمان نهم انگشتوانه را.
سلطان علاءالدین غوری.
کاشکی انگشتوانه بودمی تا بزیر زه شده آسودمی
او بدندان راست کردی مر مرا
من ز لعلش بوسه ها بربودمی.
؟ ( از شرفنامه منیری ).
- انگشتوانه تیر ؛ زهگیر. ختیعة. مرشقة. ( یادداشت مؤلف ).- انگشتوانه تیراندازان ؛ ختیعة. ( دهار ).
|| آلتی باشد که خیاطان انگشت در آن کنند. ( فرهنگ سروری ). انگشتانه. ( ناظم الاطباء ) :
فتاده خود چو انگشتوانه درزی
شکسته تارک و بر وی ز نیزه مانده نشان.
کمال اسماعیل.
یکی ز لشکر موئینه تیغ تیز بکف سنانش سوزن و انگشتوانه اش مغفر.
نظام قاری ( دیوان ص 18 ).
- انگشتوانه درزی ؛ مرشقه. ( دهار ).