انگشت کش

لغت نامه دهخدا

انگشت کش. [ اَ گ ُ ک َ / ک ِ ] ( ن مف مرکب ) انگشت نما. هر چیز آشکار و نمودار. نموده شده به انگشت. هر چیز مشهور و معروف بخصوص در بدی. ( ازناظم الاطباء ). آنچه به انگشت بنمایند او را و این ترجمه مشارالیه بالبنان است. ( آنندراج ) :
بختم انگشت کش است آوخ از آنک
هنر انگشت گزای است مرا.
خاقانی.
لیلی که به خوبی آیتی بود
و انگشت کش ولایتی بود...
نظامی.
انگشت کش سخن سرایان
این قصه چنین برد بپایان.
نظامی.
انگشت کش زمانه اش کشت
زخمی است کشنده زخم انگشت.
نظامی.
ستون شد خردمند از پشت او
مه انگشت کش گشت زانگشت او.
نظامی.
میروم بیخود و با خود ز حیا می گویم
تا که از دست دل انگشت کش عام شدم.
نزاری قهستانی ( از آنندراج ).
- انگشت کش خوبان جهان ؛ از اسمای معشوق است. ( آنندراج ).

فرهنگ فارسی

(اسم صفت ) ۱ - مشهور معروف شهرت یافته مشار بالبنان : انگشت نشان . ۲ - نابود محو .

فرهنگ معین

( ~. کِ ) (اِمف . ص مر. ) مشهور، معروف .

فرهنگ عمید

= انگشت نما

پیشنهاد کاربران

بپرس