چون سلیمان قدر دل اکنون نمی دانی که چیست
آن زمان انگشت می خایی که بی خاتم شدی.
سعدی ( از آنندراج ذیل انگشت خواره ).
هرکه خواهد که درین طایفه انگشت خلاف بر خطایی بنهد گو برو انگشت بخای.
سعدی.
رقیب انگشت می خاید که سعدی چشم برهم نه مترس ای باغبان از گل که می بینم نمی چینم.
سعدی.
هرکس که بجان پند عزیزان نکند گوش بسیار بخاید سر انگشت ندامت.
حافظ ( از انجمن آرا ).
از گداز شمع روشن شد که در بزم وجودروزی روشندلان انگشت خود خاییدن است.
صائب.