همچنان گبتی که دارد انگبین
چون بماند داستان من بدین.
رودکی.
[ صقلابیان را ] انگورنیست لکن انگبین ، سخت بسیار است ، نبید و آنچه بدو ماند از انگبین کنند. ( حدود العالم ).جهان خرم و آب چون انگبین
همی مشک بویید خاک زمین.
فردوسی.
کرا سرکه دارو بود بر جگرشود زانگبین درد او بیشتر.
فردوسی.
خداوند جوی می و انگبین همان چشمه شیر و ماء معین.
فردوسی.
درین بیشه ای شه زمانی نشین بیارمت شیر و می و انگبین.
فردوسی.
کسی کردنتوان ز زهر انگبین نسازد ز ریکاسه کس پوستین.
عنصری.
شنیدم ز میراثدار محمدسخنهای چون انگبین محمد.
ناصرخسرو.
بر اعدای دین زهری و مؤمنان راغذایی مگر روغن و انگبینی.
ناصرخسرو.
زآنکه چون دست پاک باشد سخت همی از انگبین نیالاید.
ناصرخسرو.
همچو کرم سرکه ناآگه ز شیرین انگبین بیخرد چون کرم پیله جان خود سازد هدر.
ناصرخسرو.
عجب مدار ز من نظم و نثر خوب و بدیعنه لؤلؤ از صدف است و نه انگبین ز گیاست.
مسعودسعد.
ندارم باک از آن هرگز که دارم انگبین بر خوان کجا کس انگبین دارد مگس بر گرد خوان دارد.
سنایی.
زنبور انگبین برنیلوفر برنشیند. ( کلیله و دمنه ).چنانکه دایه دهد انگبین و شیر بطفل
دهد ز کوثر فضل انگبین و شیر مرا.
سوزنی.
ای که لبت طعم انگبین داردچشم تو مژگان زهرگین دارد.
سوزنی.
هست مرا انگبین و زهر یکی تا دل من عشق آن و این دارد.
سوزنی.
چو رحم آرد دلت بینم که آب از سنگ می زایدچو خشم آرد لبت بینم که موم ازانگبین خیزد.
خاقانی.
من به دلها انگبینم او چو موم پس تو زین دو آنچه بهتر برگزین.
خاقانی.
زآنکه چون نحل این بنارا خود مهندس بود شاه بیشتر بخوانید ...