یک قحف خون بچه تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد هم گونه عقیق.
عماره.
با او بمراد دل زی ای دل از آنک ار دانی خواست کام ، در کام رسی.
( از قابوسنامه ).
دشنام دهی بازدهندت ز پی آنک دشنام مَثَل چون درم دیرمدار است.
ناصرخسرو.
بنده کردش بطبع از پی آنک شیفته بر نگار منثور است.
مسعودسعد.
کی دیده و رخ چون زرو چون سیم کند آنک لفظی چوگهر هستش اگر سیم و زری نیست.
سنائی.
با دوستان خورآنچه ترا هست پیش از آنک بعد از تو دشمنان تو با دوستان خورند.
ادیب صابر.
آنک. [ ن َ ] ( صوت ، ق ) کلمه ای است برای اشاره به دور، اعم از مکان یا زمان. مقابل اینک که برای اشاره نزدیک است :
آنک بنگر ز روی او یکسر
کآرام نماندش گه زادن.
مسعودسعد.
گر دند خواهی اینک ، ور تو ملک خوهی آنک علأدین ملک عنبرین کمند.
سوزنی.
چو هر دانشی کآنک اندوختندنخستین ورق زو درآموختند.
نظامی.
خلاف رای سلطان رای جستن بخون خویش باشد دست شستن
اگر خود روز را گوید شب است این
بباید گفت آنک ماه و پروین.
سعدی.
آنک. [ ن َ ] ( اِ ) آبله که بر اندام برآید.
آنک. [ ن ُ ] ( ع اِ ) سُرُب. سُرْب. اُسرُب. اُسرُف. رصاص یا رصاص اسود. || قلعی یا رصاص ابیض.
انک. [ اَ ن َ ] ( اِ ) زردآلو از قسم پست و هسته تلخ و خرد و کم شیرین. ( یادداشت مؤلف ).
انک. [ اَ ] ( انگلیسی ، اِ ) در اصطلاح تجارت نشان و علامتی که بر روی عدل و مال التجاره نویسند. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به انگ شود.
انک. [ اَ ن ُ ] ( ع اِ ) سرب که در هندی سیسا گویند و در زفان گویا به معنی مس و روی گداخته مذکور است. ( از آنندراج ). مصحف آنک است. رجوع به آنک شود.
انک. [ اَ ن ُ ] ( اِ ) آبله که بر اندام برآید ( شرفنامه ، از آنندراج ). و در تاج انوک آبله آورده است. ( آنندراج ).
انک. [ اَ ن َ ] ( ترکی ، اِ ). رخساره. ( از آنندراج ).
انک. [ اَ ] ( ع مص ) بزرگ و ستبر گردیدن. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از ذیل اقرب الموارد ). || دراز شدن شتر و بقولی دردمند گردیدن آن. ( از ذیل اقرب الموارد ) . || طمع نمودن و طلب کردن. ( منتهی الارب ). طمع کردن و تتبع در سازواری اخلاق نمودن. ( از ناظم الاطباء ) ( از ذیل اقرب الموارد ).