علی القطع نپذیرم اقطاع شاهان
من و ترک اقطاع و پس انقطاعی.
خاقانی.
علوی و سفلی نکردی در ضمیرم ره که بودی انصراف از آن و اینم انقطاع از این و آنم.
ادیب السلطنه سمیعی.
- انقطاع داشتن ؛ بریدن از دنیا. تبتیل : گر شدی عاشق دلا قطع نظر کن از دو کون
نیستی محرم به عشقش گر نداری انقطاع.
اسیری لاهیجی ( از آنندراج ).
- به انقطاع رسیدن ؛ بریده شدن. قطع شدن : بعضی به گیاه وکشت سد رمق می کردند، از زروع و ریوع اطماع به انقطاع رسید. ( ترجمه تاریخ یمینی ).|| انقراض و نابودی. || توقف. ( ناظم الاطباء ).