اندیشه راندن ؛ بکار انداختن فکر. بجولان درآوردن اندیشه. باندیشه فرورفتن. دراندیشه شدن :
همی راند اندیشه بر خوب و زشت
سوی چاره کشتن زردهشت.
فردوسی.
چو قیصر نگه کرد و نامه بخواند
ز هرگونه اندیشه دردل براند.
فردوسی.
همی راند اندیشه بر خوب و زشت
سوی چاره کشتن زردهشت.
فردوسی.
چو قیصر نگه کرد و نامه بخواند
ز هرگونه اندیشه دردل براند.
فردوسی.