اندهان

لغت نامه دهخدا

اندهان. [ اَ دُ ] ( اِ ) ج ِ انده باشد چنانکه جانور را جانوران و مردم را مردمان گویند این جمع بخلاف قیاس است. چه بغیر از جانور را با الف و نون جمع نتوان کرد. ( برهان قاطع ) ( از آنندراج ) ( از انجمن آرا ) ( از هفت قلزم ). غمان. احزان. ( یادداشت مؤلف ) :
نشسته همه با غم و اندهان
در اندیشه ها کهتران و مهان.
فردوسی.
ز نو گریه دیگر آغاز کرد
در اندهان دلش باز کرد.
فردوسی.
روز من گشت از فراق تو شب
نوش من شد از اندهانت کبست.
اورمزدی.
نه مردلم را با لشکر غمان طاقت
نه مر تنم را با تیر اندهان جوشن.
مسعودسعد.
تن به تیمارو اندهان بدهید
دل ز شادی و لهو برگیرید.
مسعودسعد.
به بیست سی غم و چل پنجه اندهان چون صید
به شصت واقعه هفتاد روز درماندیم.
خاقانی.
کودکان آنجا نشستند و نهان
درس میخواندند با صد اندهان.
مولوی.
روزی سه چهار انده او داشت هرکسی
آن سوز برطرف شد و آن اندهان نماند.
( از فرهنگ سروری ).

فرهنگ فارسی

اندوهان: جمع اندوه، اندوهها، به معنی غمگین هم گفته شده
جمع انده باشد چنان که جانور را جانوران و مردم را مردمان گویند و این جمع به خلاف قیاس است .

فرهنگ عمید

۱. = اندوه: به حج شدی و من از اندهان هجرانت / به گرد خانهٴ تو گشته ام چو حاج دوان (مسعودسعد: ۵۳۲ ).
۲. (صفت ) غمگین.

پیشنهاد کاربران

اندوه ها
غم ها
ناراحتی ها
نگرانی ها
چون در آید نام پاک اندر دهان
نه پلیدی مانَد و نه اندُهان
✏ �مولانا�

بپرس