شادمان باد و تن آسان و بکام دل خویش
دشمنان را ز نهیبش دل و جان اندروای.
فرخی.
از خبرهای خلاف و ز سخنهای دروغ خلق را بود دل و جان و روان اندروای.
قطران.
بخت بنشاند ترا باز بکام اندر تخت جان خصمان ترا کرد از آن اندروای.
قطران.
مانده از سیلی جاهت سر چرخ اندر پیش گشته از طعنه حلمت دل کوه اندروای.
انوری.
نتوان گفت که محتاج نباشد لیکن باد حرصش نکند همچو خسان اندروای.
انوری.
- دل اندروای ؛ سرگشته دل. آنکه دلش حیران است. حیران. سرگشته : کسی که خدمت جز او کند همیشه بود
ز بهرعاقبت خویشتن دل اندروای.
فرخی.
نبید تلخ و سماع حزین بکف کردم ز بهر روی نکو مانده ام دل اندروای.
فرخی.
بدرگه ملک شرق هرکه را دیدم نژند و خسته جگر دیدم و دل اندروای.
فرخی.
|| سرنگون و آویخته. ( برهان قاطع ). سرنگون و سر فروافکنده و واژگون و معلق. ( ناظم الاطباء ). معلق. آویخته. ( فرهنگ فارسی معین ) : او همان است که از گردش خویش
مرد را کرد برمح اندروای.
فرخی.
هوا چو خاک به طبعش فرونشیند پست زمین چو ذره بحلمش بماند اندروای.
عنصری.
تا زمین را سکون نخواهد بودجز بدور سپهر اندروای.
انوری.
|| در هوا. ( فرهنگ فارسی معین ). || ( اِ مرکب ) آرزو و خواهش. || احتیاج و حاجت. ( ناظم الاطباء ). || هوا. ( فرهنگ ایران باستان پورداود ص 60 ) . || ( اِخ ) فرشته هوا. ( فرهنگ ایران باستان پورداود ص 246 ). و رجوع به اندربای شود.