چو نه گنبد همی گویی ببرهان قیاس آخر
چه گویی چیست از بیرون این نه گنبد خضرا
اگر بیرون خلاگویی خطا باشد که نتواند
بدو در صورت جسمی بدینسان گشته اندروا.
ناصرخسرو.
ای شاه عجم توزیر ران آری رخشی که نخواندش خرد عجما
پرورده تنی چو کوهی اندر تن
بر رفته سری چو نخلی اندروا.
مسعودسعد.
ترا نواله چرب از کجا دهد گردون که هست کاسه او سرنگون و اندروا
مجیربیلقانی.
ای که از هر سر موی تو دلی اندرواست یکسر موی ترا هر دو جهان نیم بهاست.
کمال الدین اسماعیل.
همچو قندیل دل دشمن از آن اندرواست اثیر اومانی.
|| در هوا. ( فرهنگ فارسی معین ). آنکه میان زمین و آسمان یعنی در فضاست بی اتکاء بجایی و تعلیق از جایی. ( یادداشت مؤلف ) : برآمد نیلگون ابری ز روی نیلگون دریا
چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا
چو گردان گشته سیلابی میان آب آسوده
چو گردان گردبادی تندگردی تیره اندروا.
فرخی.
تا زمین است بقوت ثابت تا سپهرست بدوراندروا.
سیف اسفرنگ.
بحر که مایه ده هر سرمایه دار است در حوالی ولایتش ( مازندران ) کناره نشینی ، ابر خفتان پوش که در دفع ضرر آفتاب از آن ریاض اندرواست.... ( عنایت نامه ملک الکلام جلال الدین دهستانی نقل از جنگ خطی مورخ به 651 ). || سرگشته و حیران. ( برهان قاطع ) ( غیاث اللغات ) ( هفت قلزم ). سرگشته و حیران و سرگردان. ( ناظم الاطباء ). سرگشته و سرگردان. ( جهانگیری ). || ( اِ مرکب ) در فرهنگ زفانگویا به معنی حاجت نیز آورده و بدین معنی اندربایست و اندروای و بایست و تلنک و تلنه و دروا و دروای و نیاز و وایا و وایه مترادفند. ( شرفنامه منیری ) ( از فرهنگ سروری ). آرزو و حاجتمندی. ( برهان قاطع ) ( هفت قلزم ). حاجت. ( مؤید الفضلاء ). حاجت و ضرورت. ( فرهنگ رشیدی ). آرزو و خواهش و احتیاج و حاجت. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به اندروای و اندروایی و اندربای شود.