اندرز کردن

لغت نامه دهخدا

اندرز کردن. [ اَ دَ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) نصیحت کردن. پند دادن. ( فرهنگ فارسی معین ). || ایصاء. ( تاج المصادر بیهقی ) ( ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی ) ( منتهی الارب ). توصیه. ( مصادر زوزنی ) ( ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی ) ( منتهی الارب ). وصایه. عهد. ( منتهی الارب ). وصیت کردن. سفارش کردن :
وزان پس بسوی خراسان کسی
فرستاد [ خسروپرویز ] و اندرز کردش بسی.
بدو گفت با کس مجنبان زبان
از ایدر برو تا در مرزبان.
فردوسی.
وگر جنگ سازی تو اندرز کن
یکی را نگهبان این مرز کن.
فردوسی.
چون خبر بگوش لشکر رسید [ خبر خشم اسکندر بلشکر خویش ] عظیم بترسیدند و یکدیگر را اندرز می کردند. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ). چون از دینار حیل خواست کردن مرا بخواند و اندرزی که عادت باشد بکرد. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ).
فرستاده را چون بود چاره ساز
به اندرز کردن نباشد نیاز.
نظامی.
گفت با قاضی و بس اندرز کرد
بعد از آن جام شراب مرگ خورد.
مولوی.
اندرز کرده اند مرا کاندرین جهان
غیر از خدا طلب نکنم هرگز از خدا.
شیبانی.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) نصیحت کردن پند دادن توصیه

پیشنهاد کاربران

بپرس