به روم و بهندوستان بربگشت
ز دریا و تاریکی اندرگذشت.
فردوسی.
وزان کاخ فرخ چو اندرگذشتی یکی رود آب اندر او همچو شکر.
فرخی.
- اندرگذشتن خطوط از یکدیگر ؛ مماس شدن خطها با یکدیگر و قطع کردن یکدیگر. ( فرهنگ فارسی معین ).|| فوت کردن. مردن. ( فرهنگ فارسی معین ) :
چنین گفت کاین کین آن سی و هشت
گرامی برادر که اندرگذشت.
فردوسی.
آن روز که معتضد اندرگذشت. ( تاریخ سیستان ). || صرف نظر کردن. نادیده گرفتن. بخشودن : گناه رفته را اندر گذارم
دگر بر روی او هرگز نیارم.
( ویس و رامین ).
اندرین فصل ( فصل تابستان ) مسهل قوی نشاید خورد و از شراب و گل و آب.... و شیرخشت اندر نشاید گذشت. ( ذخیره خوارزمشاهی ). مرد گفت از این سؤال اندرگذر. ( کلیله و دمنه ).تو نیز ای عجب هر که را یک هنر
ببینی ز ده عیبش اندر گذر.
( بوستان ).
- ازگفته خود اندرگذشتن ؛ عمل نکردن بدان. وفا نکردن بدان : که هر کو ز گفت خود اندرگذشت
ره رادمردی زخود درنوشت.
فردوسی.
|| سپری شدن. گذشتن : چو نیمی ز تیره شب اندرگذشت
سپهدار جنگی میان را ببست .
فردوسی.
هر آنگه که روز تو اندرگذشت نهاده همی باد گردد بدست.
فردوسی.
بلهراسب فرمود تا بازگشت بدو گفت روز من اندرگذشت.
فردوسی.