- دامن اندرکشیدن ؛ دامن جمع کردن :
چو خورشید تیغ از میان برکشید
شب تیره زو دامن اندر کشید.
فردوسی.
|| درکشیدن. بدرون کشیدن. بداخل کشیدن : برادر چو روی برادر بدید
کمان را بزه کرد و اندرکشید.
فردوسی.
- روی اندرکشیدن ؛ مخفی شدن. نهان شدن. ( از یادداشتهای مؤلف ) : شیر گردون روی همچون خارپشت اندرکشید
چون شود نیلوفرتیغ تو گلگون در شکار.
سیدحسن غزنوی.
- زبان اندرکشیدن ؛ کنایه از خاموشی گزیدن : چون طمع یکسو نهادم پایمردی گو مباش
چون زبان اندرکشیدم ترجمانی گو مباش.
سعدی.
|| گستردن. پهن کردن : و امسال پیش از آنکه بده منزلی رسد
اندرکشید حله بدشت و بکوهسار.
فرخی.
|| نوشیدن. بیکبار نوشیدن : بروی شهنشاه جام نبید
بیک دم همانگاه اندرکشید.
فردوسی.
|| حرکت کردن. رفتن : و از آنجا سوی پارس اندرکشید
که در پارس بد گنجها را کلید.
فردوسی.
بسوی حصار دژ اندرکشیدبیابان بیره سپه گسترید.
فردوسی.
فریدون کمر بست و اندرکشیدنکرد آن سخن را بدیشان پدید.
فردوسی.
بفرمود تا لشکری برکشیدگرازان سوی خاور اندرکشید.
فردوسی.
- سر اندرکشیدن ؛ بالا رفتن : ازین پس چو من تیغ کین برکشم
وزین کوه خارا سراندر کشم.
فردوسی.
|| روی آوردن : سوی پارس فرمود تا برکشید
براه بیابان سر اندرکشید.
فردوسی.
و رجوع به سرکشیدن و کشیدن شود.- لشکر اندرکشیدن ؛ لشکر حرکت دادن. لشکر بجنگ بردن. لشکرکشی کردن :
وزآن جایگه لشکر اندرکشید
بره بر دژی دیگر آمد پدید.
فردوسی.
وزآن جایگه لشکر اندرکشیدسوی آذر آبادگان برکشید.
فردوسی.
برادر چو روی برادر بدیدبنیرو شد و لشکر اندرکشید.
فردوسی.
و رجوع به لشکر کشیدن شود.|| گذشتن. سپری شدن : بیشتر بخوانید ...