برانگیخت شبرنگ بهزاد را
که اندرنوشتی بتک باد را.
فردوسی.
نویسنده چون خامه بیکار گشت بیاراست قرطاس و اندرنوشت.
فردوسی.
چو مشک از نسیم هوا خشک گشت نویسنده این نامه اندر نوشت.
فردوسی.
نویسنده بنهاد پس خامه راچو اندر نوشت این کیی نامه را.
فردوسی.
دم باد رویین ز مه برگذشت غو کوس دشت و که اندرنوشت.
( گرشاسبنامه ص 189 ).
|| حک کردن. محو کردن. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ) : ولیکن سرانجام کشته شود
نکو نامش اندرنوشته شود.
دقیقی.
بر دل من باد مجلس تو گذر کردتب ز من اندر نوشت بنگه و مفرش.
سوزنی.
و رجوع به نوشتن و درنوشتن و نوردیدن و درنوردیدن و اندرنوردیدن شود.