اندر فکندن

لغت نامه دهخدا

اندرفکندن. [ اَ دَ ف ِ ک َ دَ ] ( مص مرکب )افکندن. درافکندن. انداختن. درانداختن :
تنگ شد عالم بر او از بهر گاو
شور شور اندرفکند و کاو کاو.
رودکی.
به ایوان او آتش اندرفکند
ز پای اندر آورد کاخ بلند.
فردوسی.
از سرو روی وی اندرفکن آن تاج تلید
تا از او پیدا آید مه و خورشید پدید.
منوچهری ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 194 ).

فرهنگ فارسی

افکندن . انداختن

پیشنهاد کاربران

بپرس