او از این کار گریزنده و این بالش از او
اندر آویخته پیوسته چو قالب بروان.
فرخی.
به دلها اندر آویزد دو زلفش چو دوژه کاندر آویزد بدامن.
خفاف.
|| چنگ زدن. رو آوردن. دست آویز قرار دادن چیزی را. توسل جستن : چو بازور و با چنگ برخیزد اوی
بپروردگار اندرآویزد اوی.
فردوسی.
بزرگان بدواندرآویختندز مژگان همی خون دل ریختند.
فردوسی.
بدست از دامن او اندرآویزحدیث دیگران از دست بگذار.
فرخی.
چو گشتم مست میگویی که برخیزببد خواهان هشیار اندرآویز.
نظامی.
|| آویزان کردن. معلق کردن :بدژخیم فرمود کاین را بکوی
ز دار اندر آویز و برتاب روی.
فردوسی.
و رجوع به آویختن شود.