میزری چبود اگر او گویدم
دررو اندر عین آتش بی ندم
اندرافتم از کمال اعتقید
نیستم زاکرام ایشان ناامید.
مولوی.
اندرافتد گاو [ درمیان علف ] با جوع البقرتا بشب آنرا چرداو سربسر.
مولوی.
و رجوع به افتادن شود.- اندرافتادن به کسی یا چیزی ؛ درافتادن با او : این چند تن فصحا جمع شدند و گفتند ما نقیضه قرآن همی تصنیف کنیم و مدتهاء مدید بدان اندرافتادند و فصیح تر ایشان ابن المقفع. ( مجمل التواریخ ). و رجوع به درافتادن شود.