اندام گرفتن. [ اَ گ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) بنظام شدن. چنانکه باید گردیدن. ( یادداشت مؤلف ) : چون سخن در نظر از لفظ تو اندام گرفت به عدم بازرود خصم تو اندام اندام.
سوزنی.
لب لعل تو ز خون دل من کام گرفت سرو قد توز آغوش من اندام گرفت.
صائب ( از آنندراج ).
بی وصل تو دل در برم آرام نگیرد بی صحبت تو کار من اندام نگیرد.