بزیر سپر تیغ زهر آب گون
بزد تیز و انداختش سرنگون.
فردوسی.
پر از خون سر دیو کنده زتن بینداخت زآنسوکه بد انجمن.
فردوسی.
چو آمدبپرموده زآن آگهی بینداخت از سر کلاه مهی .
فردوسی.
پس شیر رفته مینداز سنگ.اسدی.
ز زین برربود و همی تاختش به پیش پدر برد و بنداختش.
( گرشاسب نامه ).
گهر داشتی ارج نشناختی بنادانی از کف بینداختی.
( گرشاسب نامه ).
زلف در رخسار آن دلبر چو دیدم بی قرارمی بیندازم در آتش جان و دل چون داربوی.
کشفی ( از حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ).
سنگ تهمت نگر که خیل یهودبر مسیح مطهر اندازد.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 126 ).
بر آب چشم تو رحمت کن و بمهرش بین که گفته اند تو نیکی کن و در آب انداز.
کمال ( از شرفنامه ).
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه که ازپای خمت یکسر بحوض کوثر اندازیم.
حافظ.
ای متاع درد در بازار جان انداخته گوهر هر سود در جیب زیان انداخته.
عرفی.
ازغال ؛ انداختن طعنه خون را. ( تاج المصادر بیهقی ). تقاذف ؛ بهم انداختن و بهم انداخته شدن. ( مصادر زوزنی ). لطس ؛ سنگ و جز آن انداختن. مذرق به ؛ انداخت آنرا. کلت الشی ٔ؛ انداخت آنرا. لقع؛ انداختن چیزی را. طخ ؛ انداختن چیزی. جلاالرجل جلاء و جلاءة؛ انداخت مرد را بر زمین. جلخ به ؛ بر زمین انداخت او را. جفاه ؛ بر زمین انداخت او را. تمرغ ؛ انداختن لعاب از دهان. مج الشراب من فیه مجاً؛ از دهن انداخت شراب را. مج الریق ؛ انداخت خدو را از دهن. مخوط و مخط؛ انداختن آب بینی را. کذحته الریح کذحاً؛ خاک و سنگریزه انداخت باد بروی. ( منتهی الارب ).بیشتر بخوانید ...