چو بر رویت از پیری افتاد انجوغ
نبینی دگر در دل خویش افروغ.
ابوشکور.
گردن رحم چون عضله ای است و انجوغ انجوغ است برهم نهاده. ( ذخیره خوارزمشاهی ). این کرم کودکان را بیشتر افتد و در شکنها و انجوغ شرج بسیار افتد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). انشناج ؛ بانجوغ شدن. تشنیج ؛ بانجوغ کردن. ( تاج المصادر بیهقی ). || پژمرده شدن میوه. ( فرهنگ خطی ). || آب دهان. ( از برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). خیو. ( یادداشت مؤلف ). || ( ص ) گرفته روی. ( شرفنامه منیری ) ( مؤید الفضلاء ). کوفته وترنجیده. ( مؤید الفضلاء ). ترنجیده. ( شرفنامه منیری ). و رجوع به انجوخ و انجوخیدن و انجوغیدن و نجوغ شود.