لغت نامه دهخدا
انجالیدن. [ اَ دَ ] ( مص ) پر کردن. || سیر گشتن. || سیراب گشتن. || بازداشتن از تندی و غلبه و انسداد. ( آنندراج ). اقدام کننده بکاری را از آن کار بازداشتن. ( از شعوری ج 1 ورق 123 الف ). || گستاخی نمودن. || مانده کردن. ( آنندراج ). خسته و مانده کردن. ( از شعوری ). || دلالت کردن. معلوم کردن. || نصیحت دادن. || برتافتن. ( آنندراج ). || برگشتن. || برگشتن و منصرف شدن امیدکننده از امیدش. متعدی آن انجالانیدن است. ( از شعوری ). و رجوع به انجالانیدن شود.