از آنجا به نزدیک مادر دوان
بیامد چو خورشید روشن روان.
فردوسی.
چو آنجارسید آن گرانمایه شاه پذیره شدش پهلوان سپاه.
فردوسی.
هم آنجا بدش تاج و گنج و سپاه هم آنجا نگین و هم آنجا کلاه.
فردوسی.
یکی تخت جامه بفرمود شاه که آنجا بیارند پیش سپاه.
فردوسی.
بوعلی وی رابه تون فرستد چنانکه آنجا شهربند باشد. ( تاریخ بیهقی ).- آنجا که ؛ آن مقام. آن حال. حیث :
بکن شیری آنجا که شیری سزد
که از شهریاران دلیری سزد.
فردوسی.
آنجا که عقاب کندپر گرددمرغابی تیزپر نخواهد شد.
عمادی شهریاری.