چو دشمن ز هر سوی انبوه شد
فریبرز بر دامن کوه شد.
فردوسی.
بدشت اندرون لشکر انبوه شدزمین از پی پیل چون کوه شد.
فردوسی.
از روی خدمت و بندگی پیش آیند و دیگر ولایتها خواهند که ما انبوه شده ایم.( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 600 ).چو انبوه شد لشکر بیکران
عدد خواست از نام نام آوران.
نظامی.
ز بس لشکر که بر خسروشد انبوه روان شد روی هامون کوه در کوه.
نظامی.
لشکر و گنج شد بر او انبوه این ز دریا گذشت و آن از کوه.
نظامی.
جماعتی از حشر که گریخته بودند... برسیدند و پناه بدو دادندو حشم او انبوه شد. ( جهانگشای جوینی ). کثاثة؛ انبوه شدن ریش. ( دهار ). هدر؛ نیک دراز گردیدن گیاه و انبوه و تمام شدن آن. کرثاة؛ انبوه شدن موی و جز آن. قَسْوَرَ النبت قسورةً؛ بسیار و انبوه شد گیاه. ( منتهی الارب ).