فلک ، اندر دل مسکین مونه
از این غم هرچه در انبانه دیری.
باباطاهر.
چه جای من که بلغزد سپهر شعبده بازازین حیل که در انبانه بهانه تست.
حافظ.
که ای سالک چه در انبانه داری بیا دامی بنه گر دانه داری.
حافظ.
- انبانه پاره ؛ پاره ای از انبانه. تکه ای از پوست دباغت شده : گویند آهنگری کردی [ کاوه ] پس این کاوه آگاه شد بدان پایگاه آهنگران اندر که پسرانش را بگرفتند و بکشتند و این کاوه هم از آن پایگاه به آن انبانه پاره که آهنگران پیش باز بسته باشند تا پای و جامه شان نسوزد از بیهوشی بدوید و فریاد کرد و مستغاث خواند... همه با کاوه آهنگر دست یکی داشتند و او آن انبانه پاره که پیش باز گرفته داشتی تا پای و جامه اش نسوزد آنرا بر سر چوبی کرد. ( تاریخ بلعمی ).- مثل انبانه ؛ کفشی بد. چرمی بی قوت. ( امثال و حکم مؤلف ج 3 ص 1405 ).