انباق

لغت نامه دهخدا

انباق. [اَم ْ ] ( اِ ) دیوث. ( ناظم الاطباء ). سر دیوثان. رئیس دیوثان. ( فرهنگ شعوری ج 1 ورق 113 الف ) :
همیشه دست بخیر باشدت بوفاق
بکارساز مجردان شوی انباق ( کذا ).
عبید زاکانی ( از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 113 الف ).

انباق. [ اِم ْ ] ( ع مص ) سست تیز دادن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ): انبق انباقاً؛ سست تیز داد. ( ناظم الاطباء ). باد رها کردن از دبر. باد بی آواز کردن. ( یادداشت مؤلف ). || زن را با تازیانه زدن : انبق بالمراءة؛ زد او را بتازیانه. ( از اقرب الموارد ).

انباق. [ اَم ْ ] ( اِخ ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان اهر با 384 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوب است. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4 ).

فرهنگ فارسی

سست تیز دادن . باد رها کردن از دبر . یا زن را تازیانه زدن .

پیشنهاد کاربران

انباق به پارسی دری و لهجه هراتی
اگر مردی دو خانم داشه باشد، آن دو خانم با هم انباق گفته میشوند🙂

بپرس