امیم

لغت نامه دهخدا

امیم. [ اَ ] ( ع ص ) نیکوقد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج )( ناظم الاطباء ). خوش قدوقامت. ( یادداشت مؤلف ). || آنکه دماغ او را ضربی رسیده باشد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). آنکه سرش مجروح باشد وشکستگی سر به ام الرأس رسیده باشد. ( از آنندراج ). ج ، امائم. || قصدکرده شده. ( ناظم الاطباء ).

امیم. [ اَ ] ( ع اِ )سنگی که بدان سر شکنند. ( ناظم الاطباء ) ( از متن اللغة ). ج ، امائم. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به امیمة شود.

امیم. [ اِ ] ( ع اِ ) ممال امام :
گفت امت مشورت با که کنیم
انبیا گفتند با عقل امیم.
مولوی ( مثنوی ).
آفتابا با چو تو قبله وْ امیم
شب پرستی و خفاشی می کنیم.
مولوی ( مثنوی ).
و رجوع به امام شود.

فرهنگ فارسی

ممال امام

فرهنگ عمید

= اِمام

پیشنهاد کاربران

نیکو
امام
پیشرو
رهبر
گفت امت مشورت با کی کنیم
انبیا گفتند با عقل امیم
✏ �مولانا�

بپرس