امرد آنگه که خوبروی بود
تلخ گفتار و تندخوی بود
چون بریش آمد و بلعنت شد
مردم آمیز و صلح جوی بود.
سعدی.
|| ( ن مف مرخم )به معنی آمیخته ، چون در آتش آمیز، حسرت آمیز، خشم آمیز، خصومت آمیز، دُردی آمیز، زهرآمیز، شکرآمیز، شهدآمیز،شهوت آمیز، طعن آمیز، عبیرآمیز، عنبرآمیز، غم آمیز، غمان آمیز، فرقت آمیز، کذب آمیز، کفرآمیز، مشک آمیز، مصلحت آمیز، نوش آمیز و جز آن : مرا طبع نشگفت اگر تیز گشت
به پیری چنین آتش آمیز گشت.
فردوسی.
دروغ مصلحت آمیز به از راست فتنه انگیز. ( گلستان ).مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر
که صاف این سرخم جمله دردی آمیز است.
حافظ.
خیال خال تو با خود به خاک خواهم بردکه تا ز خال تو خاکم شود عبیرآمیز.
حافظ.
میان جعفرآباد و مصلی عبیرآمیز می آید شمالش.
حافظ.
درنزهةالقلوب حمداﷲ مستوفی عبارت ذیل آمده است : جص ، خاک رنگ آمیز است که بقوت آفتاب گچ شود - انتهی. و معنی آن بر نگارنده معلوم نشد. شاید نظایر دیگری پیدا شود و معنی روشن گردد.و رجوع به آمیغ شود.
آمیز. ( اِمص ) آمیغ. مباشرت. صحبت. آرمش با. نزدیکی با. وقاع. || معاشرت. || آمیزش. ( برهان ). || مخلوط کردن دو چیز یا زیاده با یکدیگر. ( برهان ).
امیز. [ اَ ی َ ] ( ع ن تف ) ممتازتر. برتر: و کان ابن بطلان اعذب الفاظاً و اکثر ظرفاً و امیز فی الادب [ من ابن رضوان ]. ( عیون الانباء ج 1 ص 242 س 3 ).