بهر سختیی تا بود جان بجای
نباید بریدن امید از خدای.
اسدی.
از وظیفه بعد از این امّید بُرحق همی گویم بود الحق مُر.
مولوی.
چو یعقوبم ار دیده گردد سفیدنبرّم ز دیدار یوسف امید.
( بوستان ).
چه بودت که از جان بریدی امیدبلرزیدی از تاب هیبت چو بید؟
( بوستان ).
کمال از غصه خود را کشته گویی امید کشتن از تیغت بریده ست.
کمال خجندی ( از آنندراج ).