جوان تاش پیری نیامد بروی
جوانی بی آمرغ نزدیک اوی.
ابوشکور.
نداند دل آمرغ پیوند دوست بدانگه که با دوست کارش نکوست.
ابوشکور.
|| قلیل. اندک. یسیر. ناچیز : از عمر نمانده ست برِ من مگر آمرغ
در کیسه نمانده ست بمن بر مگر آخال.
کسائی.
|| نفع. سود. فائده ، مجازاً : بیکی دلو سیر گردد مرغ
صد درم مر مرا شود آمرغ.
سنائی.
|| همت. مقصود عالی. کمال مطلوب. غایت و جدوای معنوی : بدو گفت جم کی بت مهرچهر
ز چهر تو بر هر دلی مُهر مِهر
ز شاهانی ار پیشه ور گوهری
پدر برزگر داری ار لشکری
که بازاریان مایه دارند و سود
کدیور بود مرد کشت و درود
بچیزفراوان بوند این دو شاد
ندارند آمرغ مردم نژاد
سپاهی بمردی نماید هنر
بود پادشازادگان را گهر
تو زین چار گوهر کدامی بگوی
دلم را ره شادمانی بجوی
بت زابلی گفت کز این چهار
نیَم من جز از تخمه شهریار.
اسدی.
|| ذخیره و مایه. حِصّه. اصل و زبده و خلاصه هر چیز. ( برهان ). بفتح میم نیز گفته اند. و معانی و ضبط اخیر ظاهراً همه از حدسهای مختلفی است که در بیت سنائی زده اند.امرغ. [ اَ رَ ] ( ع ص )مرد آلوده در رذائل. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).
امرغ. [ اَ رَ ] ( اِخ ) نام موضعی است. ( از معجم البلدان ) ( از مراصد الاطلاع ).