امخاخ. [ اِ ] ( ع مص ) بامغز شدن استخوان. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). مغزدار گشتن. ( مصادر زوزنی ). || فربه گردیدن گوسفند. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). فربه شدن. ( تاج المصادر بیهقی ). || تر گشتن چوب و روان گردیدن آب در آن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) . || پر مغز شدن دانه کشت. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). روان گردیدن آرد در کشت. ( از اقرب الموارد ).امخاخ. [ اَ ] ( ع اِ ) ج ِ مخ. ( یادداشت مؤلف ).