برآویخت قارن ابا بارمان
سوی چاره جستن ندادش امان.
فردوسی.
اگر نه از قبل شرم آن نگارستی ز بوسه ندهمی او را بهیچ وقت امان.
فرخی.
حصار دیگر گلواره بد که شاه عجم بکند از بن و یک ساعتش نداد امان.
عنصری.
ملک الموت او را امان نداد که پای از رکاب بدر آورد و همچنان یک پای در رکاب و یک پای بیرون آورده جان او قبض کرد. ( اسکندرنامه ، نسخه سعید نفیسی ).هم آنجا امانش مده تا بچاشت
نشاید بلا بر دگر کس گماشت.
سعدی.
فریبنده را پای در پا منه چو رفتی و دیدی امانش مده.
سعدی.
که چندان امانم ده از روزگارکه زین نحس ظالم برآید دمار.
سعدی.
گرش بر فریدون بدی تاختن امانش ندادی به تیغ آختن.
سعدی.
زنهار نمی خواهم کز کشتن امانم ده تاسیرترت بینم یک لحظه مدارایی.
سعدی.
گفتم روم بخواب و ببینم جمال دوست حافظ ز آه و ناله امانم نمی دهد.
حافظ.
|| زنهار دادن. کسی را در کنف حمایت خود گرفتن : فلک را ندانم چه دارد گمان
که ندهد کسی را بجان خود امان.
فردوسی.
حجاج پیغام فرستاد سوی وی که از تو تا گرفتار شدن یک دو روز مانده است و دانم که بر امانی که من دهم بیرون نیایی. ( تاریخ بیهقی ). مردم زران... بگریخته بودند و اندک مایه مردم در آن کوشکها مانده امیر ایشان را امان داد تا جمله گریختگان بازآمدند. ( تاریخ بیهقی ).