سرشک دیده برخسار تو فروبارد
هر آنگهی که بر آماجگاه او گذری .
عماره.
کند به تیر چو زنبورخانه سندان رااگر نهند بر آماجگاه او سندان.
فرخی.
زمین هست آماجگاه زمان نشانه تن ما و چرخش کمان.
اسدی.
برکند تیر تو زآنسان خاک در آماجگاه برزگربرکنده پنداری به آماج و کلند.
سوزنی.
چو خاک آماجگاه تیر گشته.نظامی.
|| نشانه. || میدانی که در آن نشانه نهند مشق و ورزش تیراندازی را: واندر آماجگاه راه کند
تیر او اندر آهنین دیوار.
فرخی.
|| آنجا که شیار کنند. زمین شیاریده. || مجازاً، دنیا. ملک. سریر ملک : چو الب ارسلان جان بجان بخش داد...
بتربت سپردندش از تاجگاه
نه جای نشستن بد آماجگاه.
سعدی.