الکن. [ اَ ک َ ] ( ع ص ) کندزبان. ( دهار ) ( مصادر زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( مجمل اللغة ). مؤنث آن لَکناء. ( مهذب الاسماء ). ج ،لُکن. ( المنجد ). کندزبان درمانده بسخن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). شکسته زبان. ( مهذب الاسماء ). تمنده. ( صحاح الفرس ). آنکه زبانش در سخن گرفته شود. ( غیاث اللغات ). صاحب عی در زبان. آنکه زبانش در تکلم بگیرد. گرفته زبان. کژمژزبان. آنکه لکنت زبان دارد :
دو چشم دولت بی تیغ تو بود اعمی
زبان دولت بی مدح تو بود الکن.
مسعودسعد.
از عطارد فصیح تر بودم چو زحل کرده ای مرا الکن.
مسعودسعد.
ازین نورند غافل چند اعمی برین نطقند منکر چند الکن.
خاقانی.
هر که را باشد طمع الکن شودبا طمع کی چشم دل روشن شود؟
مولوی.