ز الفنج دانش دلش گنج بود
جهاندیده و دانش الفنج بود.
ابوشکور ( از رشیدی ).
زین بند چو گشتی رها از آن پس مر کوشش و الفنج را رجا نیست.
ناصرخسرو.
جنان جای الفنج و ملک بقاست بقائی و ملکی که نااسپریست.
ناصرخسرو.
|| ( فعل امر ) فعل امر از الفنجیدن ، بمعنی گرد کن. ( از شرفنامه منیری ) ( انجمن آرا ) ( از هفت قلزم ). جمع کن و بیندوز. ( برهان قاطع ) ( از فرهنگ رشیدی ). رجوع به الفنجیدن شود. || ( نف مرخم ) اسم فاعل مرخم از الفنجیدن یعنی جمعکننده. ( از هفت قلزم ) ( از برهان قاطع ). اندوزنده. ( فرهنگ رشیدی ) : ز الفنج دانش دلش گنج بود
جهاندیده و دانش الفنج بود.
ابوشکور ( از رشیدی ).
|| ( ن مف مرخم ) جمعکرده شده. ( شرفنامه منیری ) ( انجمن آرا ) ( برهان قاطع ).