بیلفغد باید کنون چاره نیست
بیلفنجم و چاره من یکیست.
ابوشکور.
آنچه ز میراث پدر یافتی خوار ببخشیدی بی کیل و من
و آنچه خود الفغدی بردی بکار
بر نیت نیکو و پاکیزه ظن.
فرخی.
بدو بخش هرچند داریش دوست که نیز آنچه الفغدی از جاه اوست.
اسدی.
بماند تشنه و درویش و بیمار آنکه نلفنجددر این ایام الفغدن شراب و مال و درمانها.
ناصرخسرو.
نگر نشمری ای برادر گزافه بدانش دبیری و نه شاعری را
که این پیشه هایی است نیکو نهاده
مرالفغدن راحت این سری را.
ناصرخسرو.
بصارت بیلفغد باید که توز خر به نیی گر بچشمی بصیر.
ناصرخسرو.
صورت علمی ترا خود باید الفغدن بجهددر تو ایزد نافریند آنچه در کس نافرید.
ناصرخسرو.
به آسایش خلق بخشنده جودی وز الفغدن نام خواهنده آزی.
مختاری ( از جهانگیری ).