الفت کردستانی
لغت نامه دهخدا
همه مرغان چمن در قفسم جمع شوند
گر بدانندچو من ذوق گرفتاری را.
ای راهرو همراه شو مردان راه آگاه را
ترسم که چون آگه شوی گم کرده باشی راه را.
هوس بندگی پیرمغانست مرا
طمع خواجگی هر دو جهانست مرا.
گشته دل در کوی او رهبر مرا
تا چه آرد باز دل بر سر مرا.
مرا ز سروقدت بر جهانیان ناز است
غرور لازم مرغ بلندپرواز است.
صوفی بشرع میکند انکار میکشان
عذرش بنه که بیخبر از عرف دیگر است.
ما رستخیز در سر کوی تو دیده ایم
آنکو ندیده کوی تو در هول محشر است.
پیش از عمل چو طاعت و عصیان رقم زدند
بیهوده تهمت از چه بدیر و حرم زدند،
صورتگران صنع نبستند صورتت
صد بار تا نه دفتر معنی بهم زدند.
کفر و دینی بمیان نیست که اطوار وجود
مختلف از لقب گبر و مسلمان آمد،
کی بجمعیت خاطر گذارند نفسی
هر که آشفته از آن زلف پریشان آمد.
نتوان قطع نظر کردن از آن عارض و خط
سبزه زار است و بهار است تماشا دارد.
به هر راهی که میرفتیم بودش غایتی در پی
جز این دشت جنون الفت که پیدا نیست پایانش.
عجب که جان نسپردم ترا بروز وداع
دلی ز آهن و فولاد سختتر دارم.
میان آب از آتش نیندیشد کسی جز من
که در موج سرشکم ز آه آتشبار میترسم.
با سر زلف تو عهدیست قراری دارم
روزگاریست درین سلسله کاری دارم ،
ترک کویت بضرورت کنم از بیم رقیب
تا نگویی که بدل از تو غباری دارم.
بدام طره اش ای دل فغان و زاری کن
قرارگاه تو تیره است بیقراری کن ،
به احتیاط شبیخون غم ز من بشنو
بگرد قلعه دل نهر باده جاری کن.
کوته آن زلف سیه بهر چه ای ماه کنی
رشته جان خلایق ز چه کوتاه کنی ؟
ز لب برداشت لب زودم دریغا
ندارد در دهن شکر دوامی.
بهار آمد بزن دستی بکار ساغر ای ساقی
نماند عمر ترسم تا بهار دیگر ای ساقی.
این رباعی نیز ازوست :
باز آ که ز عشق سرفرازی بکنیم
با گردش چرخ سفله بازی بکنیم ،
سازیم زمانه ای بکام دل خویش
بیشتر بخوانید ...
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید