نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم.
حافظ ( دیوان چ قزوینی ص 198 ).
الف قامت. [ اَ ل ِ م َ ] ( ص مرکب ) آنکه قامتی راست دارد. هرچیز افراخته و راست مانند الف. ( ناظم الاطباء ) :
خمیده پشت الف قامتان مژگانش
ز بار غمزه که در چشم فتنه بار شکست.
طالب آملی ( از بهار عجم ).
کرشمه سنج نگاه ستیزه جویانم سوادخوان الف قامتان مژگانم.
محمدقلی سلیم ( از بهار عجم ).
|| کنایه از محبوب راست قامت. الف قد : الف قامتی کز الف قامت من
بنون خم زلف سازد خم نون.
سوزنی.