التفات کردن


معنی انگلیسی:
to do or show favour, [p.c.] to give

لغت نامه دهخدا

التفات کردن. [ اِ ت ِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) توجه داشتن. متوجه بودن. پروا داشتن. نگریستن : و هرگاه که بر ناقدان حکیم و استادان مبرز گذرد بزیور مزور او التفات ننمایند. ( کلیله و دمنه ).
کآمد و التفات کرد بمن
ز آن مرا جاه و آب دیدستند.
خاقانی.
درویشی مجرد بگوشه صحرائی نشسته بود پادشاهی برو بگذشت درویش از آنجا که فراغت ملک قناعت است التفات نکرد. ( گلستان ).
دلی که حور بهشتی ربود و یغما کرد
کی التفات کند بر بتان یغمائی.
سعدی.
اینکه سرش در کمند جان بدهانش رسید
می نکند التفات آنکه بدستش کمند.
سعدی.
و رجوع به التفات داشتن شود.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - توجه کردن. ۲ - تکریم کردن. ۳ - دادن بخشیدن (تعارف ) : این کتاب را بمن التفات کنید .

پیشنهاد کاربران

دیدن، نگاه کردن، نگریستن، اندیشه کردن
فرشته رشک برد بر جمال مجلس من
گر التفات کند چون تو مجلس آرایی
محل کردن ؛ محل نهادن. محل گذاشتن. اعتنا کردن. توجه به کسی یا کاری کردن.
- محل گذاشتن ؛ اعتنا کردن. اهمیت دادن. محل نهادن.
- محل نکردن به کسی ؛ توجه نکردن و اهمیت ندادن به او. به او بی اعتنائی کردن : مر او را دو برادرزاده بودند سخت فقیر و این عم مالدار و سفله بود و این برادرزادگان را هیچ محل نکردی و هیچ چیز ندادی. ( طبری ترجمه بلعمی ) .
...
[مشاهده متن کامل]

- محل نگذاشتن به کسی یا کسی را ؛ او را به چیزی نشمردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
- || در تداول عوام ، اعتنا نکردن. بی اعتنایی کردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . بی اعتنایی به کسی ی - ا در کاری تغافل کردن. خود را به نفهمی زدن. ( فرهنگ لغات عامیانه جمالزاده ) . توقیر و احترام نکردن.
- محل ننهادن ؛ وقع ننهادن. بی اعتنایی کردن. مقامی درخور ندادن کسی را :
بود یک هفته را محل منهید.
خاقانی.
منه آبروی ریا رامحل
که این آب در زیر دارد وحل.
سعدی.
سعدی و عمرو و زید را هیچ محل نمی نهی
وین همه لاف میزنم چون دهل میان تهی.
سعدی.
حکیمان او را محلی ننهادندی که چیزی از نهان وی گویند. ( مجمل التواریخ ) .

سایه افکندن. [ ی َ / ی ِ اَ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) سایه گستردن. اظلال. ( تاج المصادر بیهقی ) :
کوه چون تبت کند چون سایه بر کوه افکند
باغ چون صنعا کند چون روی در صحرا کند.
منوچهری.
گر چه دیوار افکند سایه دراز
...
[مشاهده متن کامل]

باز گردد سوی او آن سایه باز.
مولوی.
|| توجه نمودن و متوجه احوال گردیدن. ( برهان ) ( آنندراج ) . التفات کردن و توجه از کسی دیدن. ( مجموعه مترادفات ص 48 ) :
امروز چو آفتاب معلومم شد
کو سایه بر این خاک نخواهد افکند.
انوری ( از انجمن آرا ) .
کاشکی خاک بودمی در راه
تامگر سایه بر من افکندی.
سعدی ( طیبات ) .
|| عارض شدن. طاری گشتن : و چهار ماه آنجا مقام ساخت بسبب بیماری که بر وی سایه افکنده بود. ( تاریخ بیهقی ) . || نزدیک شدن. ( آنندراج ) ( انجمن آرای ناصری ) . || ظاهر شدن. ( رشیدی ) .

مبذول داشتن
روی کرد نگاه کرد. روی برگرداند
روی کردن، روی آوردن، نگاه کردن

بپرس