نگرتا تو دیوار او نفگنی
دل و پشت ایرانیان نشکنی.
فردوسی.
که دشمن که افگندی اکنون کجاست بباید نمودن بما راه راست.
فردوسی.
اگر بفگنی خیره دیوار باغ چه باغ و چه دشت و چه دریا چه راغ.
فردوسی.
|| نهادن. جای دادن : که این در سر او تو افگنده ای
چنین بیخ کین از دلش کنده ای.
فردوسی.
|| جاری ساختن : اسکندر آن رود را بگردانید و در شهر افگند. ( فارسنامه ابن البلخی ص 137 ). || متوجّه ساختن : چون شاپور وهنی چنان بر قسطنطین ملک الروم افگند آب و رونق او برفت. ( فارسنامه ابن البلخی ص 69 ). || حذف کردن. بخشیدن : چون پادشاه شد یکسال خراج از... بیفگند و در میان رعایا طریق عدل گسترد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 110 ). || گستردن ، چون سفره افگندن : هرکجا چهره تو سفره خوبی افگند
دهنت آورد آنجا بلبان شیرینی.
کمال اسماعیل ( از آنندراج ).
|| بریدن و قطع کردن. چون زبان افگندن : مگر ز باغ ارم با صفاش حرفی گفت
که تیغ باد سحر غنچه را زبان افگند.
حسین سنایی ( از آنندراج ).
|| بمجاز بمعنی نهادن ، چون بنا افگندن : چو این بنیاد بد را خود فگندی
گناه خویش را بر من چه بندی.
امیرخسرو ( از آنندراج ).
|| برابری کردن. طرف شدن با کسی. ( آنندراج ) : من که با موری بقوت برنیایم ای عجب
با کسی افگنده ام کو بگسلد زنجیر را.
سعدی.
و رجوع به افکندن شود.