- بارافکنی ؛ وضع حمل. زائیدن :
چو تنگ آمدش وقت بارافکنی
برو سخت شد درد آبستنی.
نظامی.
- بیخ افکن ؛ چیزی که از بیخ و بن براندازد. ( ناظم الاطباء ).- پلنگ افکن ؛ شجاع. زورمند. پلنگ افکننده. کشنده پلنگ :
چو دیدش پلنگ افکن و پیلتن.
سعدی.
گروهی پلنگ افکن و پیلزوردر آهن سر مرد و سم ستور.
سعدی.
- پیل افکن ؛ آنکه پیل را بر زمین کوبد. شجاع. نیرومند. کسی که بر پیل پیروز شود : هیون بر وی افکند پیل افکنی
سوی پیل تن شد چو اهریمنی.
نظامی.
ز بیداد کوپال پیل افکنان فلک جامه در خم نیل افکنان.
نظامی.
جوانان پیل افکن شیرگیر.سعدی.
- دشمن افکن ؛ خصم افکن. از میان برنده دشمن : دل روسیان از چنان زور دست
بر آن دشمن دشمن افکن شکست.
نظامی.
- دلیرافکن ؛افکننده دلیر. زورمند. آنکه بر دلیر پیروز شود : بترس ار چه شیری ز شیرافکنان
دلیری مکن با دلیرافکنان.
نظامی.
- سنگ افکن ؛ کسی که سنگ بیندازد. ( از ناظم الاطباء ).- شیرافکن ؛ شجاع. نیرومند. آنکه بر شیر پیروز شود :
اگر شیر گور افکند وقت زور
تو شیرافکنی بلکه بهرام گور.
نظامی.
بترس ارچه شیری ز شیرافکنان دلیری مکن با دلیرافکنان.
نظامی.
- عقاب افکن ؛ آنکه عقاب بیفکند. شکننده و از میان برنده عقاب. زورمند : بسی خون گرو کرده در گردنش بیشتر بخوانید ...