ز بهرام چندین سخن راندند
همی آب مژگان برافشاندند.
فردوسی.
اگرچند بخشی ز گنج سخن برافشان که دانش نیاید به بُن.
فردوسی.
بوسه ای از دوست ببردم بنردنرد برافشاند و دو رخ زرد کرد.
فرخی.
سندس رومی در نارونان پوشانندخرمن مینا بر بیدبنان افشانند.
منوچهری.
ابرم که در و لؤلؤ بفشانم زنان پشک گوسفند بر وی افشاندند بسبب آنکه یکی از امرای زیاریان کشته بود. ( از تاریخ بیهقی ).
چون رعد در جهان بود آوازم.
مسعود سعد.
زنان پشک گوسفند بر وی افشاندند بسبب آنکه یکی از امرای زیاریان کشته بود. ( از تاریخ بیهقی ).از صهیل اسب شهرآشوب او خرگوش وار
بس دم الحیضا که شیران ژیان افشانده اند
کاروان سبزه تا از قاع صفصف کرد ارم
صف صف از مرغان روان بر کاروان افشانده اند
هندوی میرآخورش دان آن دو صفدر کز غزا
هفت دریارا برزم هفتخوان افشانده اند
سنگ خون گرید بعبرت بر سر آن شیشه گر
کز هوا سنگ عراده ش در دکان افشانده اند.
خاقانی.
آب سخن بر درت افشانده ام ریگ منم اینکه بجا مانده ام.
نظامی.
پس چرا کارم که اینجا خوف هست پس چرا افشانم این گندم ز دست.
مولوی.
|| نثار کردن. قربان کردن. ( مؤید الفضلاء ) ( آنندراج ) : همه مهتران آفرین خواندند
زبرجد بتاجش برافشاندند.
فردوسی.
بتاجش زبرجد برافشاندندهمی نام کرمان شهش خواندند.
فردوسی.
مردم بلخ بسیار شادی کردند و بسیار درم و دینار و طرایف و هر چیزی برافشاندند. ( از تاریخ بیهقی ص 293 ).بعشق روی تو گفتم که جان برافشانم
دگر بشرم درافتادم از محقر خویش.
سعدی.
بچه کار آید این بقیه عمرکه بمعشوق برنیفشانم.
سعدی.
بیا در جلوه ای سرو روان تا جان بیفشانم بیفشان زلف کافرکیش تا ایمان بیفشانم.بیشتر بخوانید ...