افسرده شدن

مترادف ها

dampen (فعل)
تعدیل کردن، مرطوب شدن، افسرده شدن، رطوبت پیدا کردن

sadden (فعل)
غمگین کردن، افسرده شدن، متاثر ساختن، غمگین ساختن یاشدن، متالم کردن

gloom (فعل)
کش رفتن، تاریک کردن، تیره کردن، افسرده شدن، عبوس بودن، دلتنگ بودن، ابری بودن

despond (فعل)
افسرده شدن، مایوس شدن، تنگدل شدن، دلسرد شدن

languish (فعل)
افسرده شدن، پژمرده شدن، با چشمان خمار نگریستن، بیمار عشق شدن، با چشمان پر اشتیاق نگاه کردن

فارسی به عربی

احزن , اضعف , کآبة

پیشنهاد کاربران

بپرس