زمستان و سرما به پیش اندر است
که بر نیزه ها گردد افسرده دست.
فردوسی.
بیفتاد بر خاک و چون مرده گشت تو گفتی همی خونش افسرده گشت.
فردوسی.
بسا آب کافسرده ماند بسایه که بالای سر آفتابی نبیند.
خاقانی.
گر دجله درآمیزد باد لب و سوز دل نیمی شود افسرده نیمی شود آتشدان.
خاقانی.
چون بیدار شود [ مردم غشی افتاده ] پیراهن مصندل پوشانند و طعام مرصوص و افسرده و دوغ سردکرده دهند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).ای همچو یخ افسرده یک لحظه برم بنشین
تا در تو زند آتش ترسابچه یک باری.
عطار.
آتش اندر پختگان افتاد و سوخت خام طبعان همچنان افسرده اند.
سعدی.
- افسرده تر ؛بسته تر. یخ بسته تر. منجمدتر. سردتر : از آب نطقشان که گشاید فقع که هست
افسرده تر ز برف دل چون سدابشان.
خاقانی.
گرم ولیک از جگر افسرده ترزنده دلی از دل خود مرده تر.
نظامی.
- افسرده تن ؛ تن یخ بسته. تن منجمدشده. کنایه از مرده شده : آنجا که من فقاع گشایم ز دست فضل
الا ز درد دل چو یخ افسرده تن نیند.
خاقانی.
- افسرده دل ؛ غمگین. اندوهگین. دل افسرده : در محفل خود راه مده همچو منی را
کافسرده دل افسرده کند انجمنی را.
؟
- افسرده ( یافسرده ) شدن بازار ؛ کنایه از کاسد شدن بازار است. ( آنندراج ) : بسکه بازار آتش افسرده است
از خجالت غریق بحر تب است.
ملافوقی یزدی ( از آنندراج ).
ز دمشان فسرده است بازار شعرنکو میفروشند بازار شعر.
ظهوری ( از آنندراج ).
- افسرده شدن تب ؛ کنایه از کم شدن تب. ( آنندراج ) : شد رعشه پیری پر و بال طلب تو
یک جو نشد افسرده ز کافور تب تو.
صائب ( از آنندراج ).
- افسرده شدن قصه ؛ کنایه از مبتذل شدن آن است. ( آنندراج ) : شد قصه ام افسرده چو افسانه مجنون بیشتر بخوانید ...