افسرده

/~afsorde/

مترادف افسرده: آزرده، اندوهگین، اندوهناک، بیحال، پریشان حال، پژمان، پژمرده، خمود، دلتنگ، دلمرده، رنجیده، غمگین، غمناک، گرفته، متاثر، محزون، ملول، نژند

معنی انگلیسی:
cheerless, crestfallen, depressed, depressive, despondent, disconsolate, down, downhearted, drawn, gloomy, heartsick, lethargic, pensive, sad, woebegone, dejected, disappointed, [o.s.] frozen

لغت نامه دهخدا

افسرده. [ اَ س ُ دَ / دِ ] ( ن مف / نف ) منجمد. ( ناظم الاطباء ). یخ بسته شده. ( غیاث اللغات ). از بسیاری سردی پژمرده و یخ بسته شده. مجازست چون آتش افسرده و تنور افسرده و شعله افسرده و چراغ افسرده. ( آنندراج ). جامد.( دهار ). فسرده. بسته. ( یادداشت مؤلف ) :
زمستان و سرما به پیش اندر است
که بر نیزه ها گردد افسرده دست.
فردوسی.
بیفتاد بر خاک و چون مرده گشت
تو گفتی همی خونش افسرده گشت.
فردوسی.
بسا آب کافسرده ماند بسایه
که بالای سر آفتابی نبیند.
خاقانی.
گر دجله درآمیزد باد لب و سوز دل
نیمی شود افسرده نیمی شود آتشدان.
خاقانی.
چون بیدار شود [ مردم غشی افتاده ] پیراهن مصندل پوشانند و طعام مرصوص و افسرده و دوغ سردکرده دهند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
ای همچو یخ افسرده یک لحظه برم بنشین
تا در تو زند آتش ترسابچه یک باری.
عطار.
آتش اندر پختگان افتاد و سوخت
خام طبعان همچنان افسرده اند.
سعدی.
- افسرده تر ؛بسته تر. یخ بسته تر. منجمدتر. سردتر :
از آب نطقشان که گشاید فقع که هست
افسرده تر ز برف دل چون سدابشان.
خاقانی.
گرم ولیک از جگر افسرده تر
زنده دلی از دل خود مرده تر.
نظامی.
- افسرده تن ؛ تن یخ بسته. تن منجمدشده. کنایه از مرده شده :
آنجا که من فقاع گشایم ز دست فضل
الا ز درد دل چو یخ افسرده تن نیند.
خاقانی.
- افسرده دل ؛ غمگین. اندوهگین. دل افسرده :
در محفل خود راه مده همچو منی را
کافسرده دل افسرده کند انجمنی را.
؟
- افسرده ( یافسرده ) شدن بازار ؛ کنایه از کاسد شدن بازار است. ( آنندراج ) :
بسکه بازار آتش افسرده است
از خجالت غریق بحر تب است.
ملافوقی یزدی ( از آنندراج ).
ز دمشان فسرده است بازار شعر
نکو میفروشند بازار شعر.
ظهوری ( از آنندراج ).
- افسرده شدن تب ؛ کنایه از کم شدن تب. ( آنندراج ) :
شد رعشه پیری پر و بال طلب تو
یک جو نشد افسرده ز کافور تب تو.
صائب ( از آنندراج ).
- افسرده شدن قصه ؛ کنایه از مبتذل شدن آن است. ( آنندراج ) :
شد قصه ام افسرده چو افسانه مجنون بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - پژمرده . ۲ - اندوهگین . ۳ - یخ بسته منجمد . ۴ - دلسرد .

فرهنگ معین

(اَ سُ دِ ) (ص مف . ) ۱ - پژمرده . ۲ - اندوهگین . ۳ - منجمد. ۴ - دلسرد.

فرهنگ عمید

۱. پژمرده.
۲. غمگین.
۳. (روان شناسی ) مبتلا به افسردگی.
۴. [قدیمی] یخ بسته.

فرهنگستان زبان و ادب

{depressed} [روان شناسی] ویژگی فرد دچار افسردگی

دانشنامه عمومی

افسرده ( انگلیسی: Affluenza ) یک فیلم آمریکایی در ژانر درام به کارگردانی کوین اش است که در سال ۲۰۱۴ منتشر شد. این فیلم برداشتی آزاد از گتسبی بزرگ اثر اف. اسکات فیتزجرالد است.
گرانت گاستین
گرگ سالکین
نیکولا پلتز
سامانتا ماتیس
استیو گوتنبرگ
بن روزنفیلد
• کارلا کِـوِدو
در سال ۲۰۰۸، فیشر میلر بن روزنفیلد، یک دانشجوی جوان عکاسی، با یک تاجر ثروتمند، آقای کارسون کورنبرگ ریس ملاقات می کند تا به او کمک کند تا به مدرسه هنر برود و…
عکس افسرده
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلف

جدول کلمات

دپرس

مترادف ها

gloomy (صفت)
ترشرو، تاریک، تیره، غم افزا، افسرده، پکر، تاریکی افسرده کننده

depressed (صفت)
دژم، منکوب، افسرده، غمگین، ملول، محزون و مغموم، پژمان، دلتنگ، فرو رفته

glum (صفت)
اوقات تلخ، رنجیده، افسرده، کدر، ملول، عبوس

pensive (صفت)
خیالی، اندیشناک، افسرده، متفکر، محزون، پکر، گرفتار غم

hypochondriac (صفت)
خیالی، سودایی، افسرده، مالیخولیایی

cheerless (صفت)
سیاه، افسرده، غمگین، عبوس

dejected (صفت)
منکوب، افسرده، ملول، نژند، محزون و مغموم، پژمان

downhearted (صفت)
دل شکسته، افسرده

broody (صفت)
قابل تخم گذاری، افسرده، متفکر

downbeat (صفت)
افسرده

heartless (صفت)
افسرده، بی عاطفه، عاری از احساسات

low-spirited (صفت)
افسرده، کدر، گرفته، دلتنگ، دارای روحیه بد، دل مرده

withering (صفت)
افسرده، مخرب، خراب کننده، پژمرده

heavy-hearted (صفت)
افسرده، غمگین، دلتنگ، دل افسرده

saturnine (صفت)
شوم، افسرده، سنگین، عبوس، دلتنگ، سربی

woebegone (صفت)
افسرده، درهم و برهم، گرفتار غم

فارسی به عربی

قاس , کییب , مکتیب , وسواسی

پیشنهاد کاربران

أوج عذاب افسردگی وافسرده ماندن . . . نهفته در:
حرص وطمع وحسادت وخودگرائی وتهمت و بدبینی وبددهانی وتمسخر وبداخلاقی وناشکری ونارضایتی!
همیشه در ضنک وسرگردانی.
وَ مَثَلُ کَلِمَةٍ خَبیثَةٍ کَشَجَرَةٍ خَبیثَةٍ اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الْأَرْضِ ما لَها مِنْ قَرارٍ26
واژه فارسی میانه پهلوی ( پارسیک، پارسیگ ) : "دُژَم، dožam"
گونه دیگر آن در اندرز اوشنَر دانا پهلوی: dušram
واژه انگلیسی که بسیار به آن همسان است و همچنین از دیدگاه زبان شناسی شبیه هست: dismal
هَمِستار ( متضاد ) آن در پهلوی:
...
[مشاهده متن کامل]

خوشی: اِخوَشی ( xwašīh ) - رامیشن ( rāmišn )
شادی: شادیه ( šādīh ) - خرّمی، هورامیه ( huramīh )
در شاهنامه فردوسی فرهمند، این واژه به وَشنادی ( فراوانی ) بکار رفته است و به کسی می گفتند که دچار "افسردگی" شده باشد یا حالت روحی خوبی نداشته باشد!
پیشینیان ما باور داشتن:
زمانی که ما افسرده بشویم دل ما چرک ( دل چرکین ) و مُرده ( دل مرده ) می شود و دِژ ( قلعه ) روانِ ( روحِ ) اَشایی ( سِپَنتا ) و اهورایی ما با دُژی های ( بدی های ) اهریمنی و اَنگره ای فراگرفته ( تسخیر ) می شود!
به ترکی می گیم: "داریخماخ"
به گیلگی می گیم: "تاسیان: کتاب هوشنگ ابتهاج"
به انگلیسی می گیم: "upset"
پس کسی که افسردگی می گیره، می تونه همزمان:
خشمگین و ناراحت، دلتنگ و بی قرار، بیمار و رَنجور ( آزرده خاطر ) . . . بشه!
شایع ترین فَرنود ( دلیلِ ) بیماری غَمباد ( گواتر ) :
بر اثر روانی ( روحی ) و نگرانی ( استرس ) است!
دُژ: دُش - پیشوندی در فارسی باستان و اوستا که به پهلوی هم راه پیدا کرده است:
بد، زشت، ترسناک - سخت، ناسازگار - خراب، نامناسب
مانند: دشمن، دشنام ( دژنام ) ، دشوار ( دشخوار ) ، دژخیم ( دژخِم، دشخیم ) ، دژآگاه ( دژآگه ) ، دژآلود، دژپسند، ، دژگوار، دژمَنِش و. . .
واژه های اوستایی بسیاری از آن ساخته شده است، برای نمونه:
دَئوژَوا، دُژَنهه ( daozava، duzanh: دوزخ ) - دُژَوَ ( duzava: دُشنام، حرف بد ) - دُژدا ( duzda: دُژآگاه، نادان ) - دُژبِرِت ( duzberet: رنج، ناخوشی، نفرین ) و. . .
- َم: پسوند اسم ساز و سوم شخص مفرد
معنی: دل مُرده، دلگیر، افسرده، پژمرده، اندوهگین، گرفته، پَکَر، دَمَغ، بی حوصله، کاهِل ( عربی: کِسِل ) ، نَژَند! -
کلافه، واژگون، آشفته، پریشان، دل نگران، دلواپس، آسیمه سر، شوریده، نَوان! -
خشمگین، پرخاشگر، شَرزه، دَمان، رد داده ( رد دادن! )
( ( واژه "دُژَن" یک واژه دیگر هست که در برخی معنی ها با "دُژم" همسان هست ولی از اون وام نگرفته و ریشه یابی دیگر دارد:
دُژَن: دُژند - بد طعم، مزه تند و فِلفِلی، مزه آتیشی و سوزان -
تندخو، تند مزاج، برآشفته، پرخاشگر، خشمگین، عصبانی، جوشی ) )
شوربختانه، امروزه بین جوانان ( به مانند ما😉 ) واژه های خارِجَکی رواج پیدا کرده در حالی که ما بهترشو داریم: به مانند: "دُژَم"
پس می توان از واژه "دُژَم" برای برابر پارسی، واژه های بیگانه زیر بهره گرفت!:
دِپرِس ( depress ) ، پوکر یا پوکر فِیس ( poker face ) ، پریود ( period ) . . .
امیدوارم همیشه به گفته داریوش بزرگ در سنگ نوشته ( کتیبه ) نقشِ رستم ( DNa ) :
شیاتیم ( šiyātim ) : شاد و خوشبخت - زنده دل و دلشاد باشیم!
و هیچگاه دُژَم ( دل مُرده ) نشویم، آمین!

منابع• http://www.avesta.org/ka/ka_tc.htm
اگر به معنای بسیار ناراحت باشد می تواند ترکیب اف یا آب با زَر یا زار باشد که اولی به معنای زیاد و بیش است و دومی به معنای ناراحت است. مثل کلمه آزار و آزردن. درمجموع یعنی خیلی ناراحت.
اگر به معنای یخ زده باشد، شاید ترکیب آب و سرد است.
...
[مشاهده متن کامل]

همچنین باید احتمال ارتباط این کلمه با افسوس را هم درنظر گرفت.

منجمد ، سرمازده
دل نژند. [ دِ ن ِ /ن َ ژَ ] ( ص مرکب ) غمین. غمگین. افسرده. دل افسرده.
- دل نژند شدن ؛ غمین شدن :
سپهبد ز شیروی شد دل نژند
برآشفت و گفت ای بداندیش زند.
اسدی.
- دل نژند کردن ؛ غمگین کردن :
...
[مشاهده متن کامل]

کند کاهلی مرد را دل نژند
در دانش و روزی آرد به بند.
اسدی.
رجوع به دل نژند ذیل نژند شود.

دل مرده. [ دِ م ُ دَ / دِ ] ( ص مرکب ) مرده دل. افسرده دل. پژمرده. آنکه نشاط ندارد. مقابل دل زنده :
چنان خوش آید بر گوش تو سؤال کجا
به گوش مردم دل مرده بانگ رود حزین.
فرخی.
کو محرم غم کشته ٔ دل زنده بدردی
...
[مشاهده متن کامل]

کاین راز به دل مرده ٔ خرم نفروشم.
خاقانی.
عازردل مرده ای در وی گریز
گو مرا باد مسیحائی فرست.
خاقانی.
کلمه ای چند همی گفتم بطریق وعظ با طایفه ٔ افسرده ٔ دل مرده. ( گلستان سعدی ) .
زندگانی چیست مردن پیش دوست
کاین گروه زندگان دل مرده اند.
سعدی.
به ایثار مردم سبق برده اند
نه شب زنده داران دل مرده اند.
سعدی.
هردم آرد باد صبح از روضه ٔ رضوان پیام
کآخر ای دل مردگان جز باده من یحیی العظام.
خواجو.
دل مرده ای که سر به گربیان خواب برد
کافور ساخت یاسمن ماهتاب را.
صائب ( از آنندراج ) .
مرده دل. [ م ُ دَ / دِ دِ ] ( ص مرکب ) دل افسرده. افسرده خاطر. ملول. دل مرده. بی نشاط. بی شور و شوق و هیجان. سرددل. که فاقد وجد و حال و ذوق است. مقابل زنده دل :
بی اویتیم و مرده دلند اقربای او
کو آدم قبایل و عیسای دوده بود.
خاقانی.
گر چه بسی بردمید مرده دلان را به زور
همدم عیسی شود جز به دم سوسمار.
خاقانی.
بر مرده دلان به صور آهی
این دخمه ٔ باستان شکستم.
خاقانی.
در تن هر مرده دل عیساصفت
از تلطف تازه جانی کرده ای.
( از لباب الالباب ) .
اگر برنخیزد به آن مرده دل
که خسبد از او خلق افسرده دل.
سعدی.
طبیب راه نشین درد عشق نشناسد
برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی.
حافظ.

فسرده

دلسرد، لذت نبردن از هیچ چیزی، کسل و بیحال و در عین حال توان انجام کار ها را نداشتن.
بی حسی به هر حسی. . .
۱. خاموش
۲. سردشده
۳. منجمد و یخ زده
اندوهگین پریشان
دپرس، آزرده، اندوهگین، اندوهناک، بیحال، پریشان حال، پژمان، پژمرده، خمود، دلتنگ، دلمرده، رنجیده، غمگین، غمناک، گرفته، متاثر، محزون، ملول، نژند
استوه
منجمد. بی ذوق وحال. سرمازده
پکر
خسته
دپرس
دیپرس
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٨)

بپرس