افسای

لغت نامه دهخدا

افسای. [ اَ ] ( نف مرخم ) افسون خوان و رام کننده. ( مجمعالفرس ). افسونگر و رام کننده را گویند و افسانیدن رام کردن را. ( برهان ) ( آنندراج ). افسون و افسون خوان. ( فرهنگ شعوری ). جادوگر. افسونگر. ( ناظم الاطباء ). فسون خواننده. افسون خوان. ( فرهنگ خطی ). افسا. افساینده.
- پری افسای ؛ افسونگر پری. جن گیر. رام کننده پری.
- کژدم افسای ؛ رام کننده عقرب. عقرب گیر. عقرب افسا.
- مارافسای ؛ رام کننده مار. مارگیر. آنکه مار را افسون کند. مارافسا :
زمان کینه ورش هم بزخم کینه اوست
بزخم مار بود هم زمان مارافسای.
عنصری.
گر حسودت بسیست عاجز نیست
اژدها از جواب مارافسای.
انوری.
فسونگر مار را بگرفت در مشت
گمان بردم که مارافسای را کشت.
نظامی.
بد اوفتند بَدان لاجرم که درمثل است
که مار دست ندارد ز قتل مارافسای.
سعدی.
و رجوع به افسا و افساییدن شود.

فرهنگ فارسی

(اسم ) ۱ - در ترکیب بمعنی افساینده آید: مار افسای . ۲ - افسونگر جادوگر .

پیشنهاد کاربران

بپرس