افسانه گوی. [ اَ ن َ ] ( نف مرکب ) کنایه است از نقال وقصه گوی. ( انجمن آرای ناصری ). افسانه گو : زر افتاد در دست افسانه گوی بدررفت از آنجا چو زر تازه روی.سعدی ( بوستان ).مطرب و شطرنج باز و افسانه گوی راه ندهند. ( از مجالس سعدی ). رجوع به افسانه و افسانه پرداز و ترکیبات آن شود.