فسونگر مار را بگرفت در مشت
گمان بردم که مار افسای را کشت.
نظامی.
- پری افسا و پری افسای ؛ فسونگر پری. آنکه پری را افسون کند. کسی که پری را سحر و جادو کند.- چشم افسا ؛ افسای چشم. فسونگری چشم. آنکه با چشم افسون کند.
- مارافسا و مارافسای ؛ فسونگر مار. رام کننده مار. آنکه با افسون مار را رام میکند :
آرزو میکندم تا که شبی زلفینش
حلقه در گردن خود کرده چو مارافسائی.
نزاری قهستانی.
با بدان چندان که نیکوئی کنی قتل مارافسا نباشد جز به مار.
سعدی.